جدول جو
جدول جو

معنی تاه شدن - جستجوی لغت در جدول جو

تاه شدن
لأضعافٍ
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به عربی
تاه شدن
Tame
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تاه شدن
apprivoiser
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تاه شدن
飼いならす
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تاه شدن
zähmen
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به آلمانی
تاه شدن
приручати
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تاه شدن
oswajać
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به لهستانی
تاه شدن
驯化
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به چینی
تاه شدن
domesticar
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تاه شدن
addomesticare
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تاه شدن
domesticar
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تاه شدن
temmen
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به هلندی
تاه شدن
길들이다
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به کره ای
تاه شدن
ทำให้เชื่อง
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به تایلندی
تاه شدن
menjinakkan
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تاه شدن
पालतू बनाना
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به هندی
تاه شدن
לאלף
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به عبری
تاه شدن
پالتو بنانا
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به اردو
تاه شدن
ব tame গঠন করা
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به بنگالی
تاه شدن
kufundisha
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تاه شدن
приручать
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به روسی
تاه شدن
evcilleştirmek
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تار شدن
تصویر تار شدن
تیره شدن، تاریک شدن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
تار گشتن. تار گردیدن. تیره شدن. تاریک شدن:
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی.
فردوسی.
شمع خرد گیر چو دیدی که شد
خانه این جادوی محتال تار.
ناصرخسرو.
- تار شدن چشم، کم بینا شدن چشم.
- تار شدن هوا، تاریک شدن هوا.
، تار شدن مرغ، در تداول عامه، وحشی شدن مرغ. رجوع به تار شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وَ)
تباه شدن. هلاک شدن. تلف شدن. کشته شدن:
نگه کن که ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد در این کارزار.
فردوسی.
بسی نامداران که بر دست من
تبه شد بجنگ اندر آن انجمن.
فردوسی.
تبه شد بسی دیو بر دست من
ندیدم بدانسو که بودم شکن.
فردوسی.
گر در سموم بادیۀ لا، تبه شوی
آرد نسیم کعبه الااللهت شفا.
خاقانی.
بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی.
، ضایع. فاسد. خراب:
چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.
خسروی.
ز خون سیاوش شب و روز خواب
تبه گشت بر جان افراسیاب.
فردوسی.
گر ایدونکه بخشایش کردگار
نباشد تبه شد بما روزگار.
فردوسی.
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز بر تبه شد پادشاهی.
نظامی.
چون خدو انداختی بر روی من
نفس جنبیدو تبه شد خوی من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ)
در اصطلاح بعضی بمعنی قبول کردن و راضی شدن است، مانند تن دردادن به خلاف تن زدن که از کاری تفره (طفره) زدن است و خاموش شدن. (انجمن آرا) (آنندراج). قبول کردن و راضی شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ رَ)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن:
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه
گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357).
هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه.
منوچهری.
چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263).
ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء).
چو شد حالش از بینوایی تباه
نوشت این حکایت بنزدیک شاه.
(بوستان).
خانه چون تیره و سیاه شود
نقش بر وی کنی تباه شود.
اوحدی.
، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن:
شود خایه در زیر مرغان تباه
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه.
فردوسی.
، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن:
وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه.
فردوسی.
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه.
فردوسی.
، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
همی داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر.
فردوسی.
چه مایه بزرگان با تاج و گاه
از ایران شدند اندر این کین تباه.
فردوسی.
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه.
فرخی.
و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی).
- تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص).
- تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
- ، پریشان و دل مشغول شدن:
بگفتند این پیش کاوس شاه
دل شاه کاوس زان شد تباه...
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.
فردوسی.
- تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن:
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه.
فرخی.
- ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی:
فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ / شِ فَ)
باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن:
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه.
فردوسی.
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.
فردوسی.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179).
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم.
ناصرخسرو.
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
ناصرخسرو.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.
ناصرخسرو.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، تجدید شدن. تجدید یافتن:
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده.
فردوسی.
همان تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.
فردوسی.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
، بارونق شدن:
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان.
فردوسی.
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تاشود تازه آن مرز و بوم.
فردوسی.
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.
فرخی.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.
مسعودسعد.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.
مسعودسعد.
، جوان شدن. جوان گشتن:
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان.
فردوسی.
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه) ، شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن:
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
زگفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن.
فردوسی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.
فردوسی.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجۀ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی) ، بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن:
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن.
فردوسی.
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.
فردوسی.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنیدنوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
، در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده:
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 39).
، زنده شدن. حیات تازه یافتن:
پایۀ منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عظم رمیم.
سعدی (مجالس ص 17).
، حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن: چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی.
عطار.
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبه شدن
تصویر تبه شدن
کشته شدن، هلاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
فاسد شدن ضایع گرداندن، پوسیدن گندیدن، ویران شدن، نابود گردیدن هلاک شدن، خشمگین شدن، پریشان شدن دل مشغول گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار شدن
تصویر تار شدن
تیره شدن، تاریک گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
همچون تاج بر سر قرار گرفتن افسر شدن، موجب زیب و زینت شدن، موجب مباهات و افتخار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار شدن
تصویر تار شدن
((شُ دَ))
تیره شدن، تاریک گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تباه شدن
تصویر تباه شدن
حیف شدن
فرهنگ واژه فارسی سره